تا قتلگاه ضحاک
و آن گاه که تاریخ
لحظه های دشوار زنده گی را
در پای یک رسالت سنگین
با دست باز حادثه می بست
وهر قطره خون
که از دَم تیغ زمانه می ریخت
شطی می شد
تابی نهایت فردا
تا سرزمین سرخ استقامت
وآن گاه که انسان حقیقت خود را
در کشتزار فرا موشی
دانه یی می افشاند
و آیۀ کرمنا
از ذهن روشن قرآن زدوده میشد
کسی که از تبار سیاهی بود
و از قبیلۀ شیطان
دیگر به نور نیندیشید
و باشب پیوست
و گله های اسب ظلمت را
در طویلۀ تاریک تسلیم
به مهتری برخاست
و آن گاه که تاریخ
اندوهناکتر از یک پاییز
از جنگل آزمون گذر می کرد
کسی که از مخاطره می ترسید
به سایه پناه برد
و انگاه که تاریخ
با هزار کاوۀ آهنگر
با هزار رستم
سوار رخش های نور
در قتلگاه ضحاک
آزادی را و عشق را بیرقی می افراشتند
آن جا دیگر میان نطفۀ رستم
و نسل های کاوه
کسی بوی اسب های ظلمت را
با خود نیآورده بود
دلو 1359 شهر شبرغان