پناه باد
بسترم بر دوش
می شتابم در خم هر کوچۀ دلگیر
با نیاز خفته در چشمم
خسته و خاموش
کس ز درد من نمی داند
کس نیاز خفتۀ چشمان تبدارم
در نگاه من نمی خواند
کس نمی داند که من درهر قدم آرام
همچنان در خویش می سوزم
بسترم بر دوش
می شتابم در خم هر کوچۀ دلگیر
از درون جاده های روشن پر نور
گونه هایم زرد
سینه ام پر درد
با غم و اندوه تنهایی خود همراه
در سراغ یک اتاق کوچک متروک
بسترم بر دوش
من دورن کوچه و پسکوچه های شهر
یک پناه باد می خواهم
ای دریغا روز ها بگذشت
بسترم بردوش
می شتابم در خم هر کوچۀ دلگیر
خسته و خاموش
حمل 1357 شهر کابل