کوچۀ خیال
تو می روی و من زپیــت گریه می کنم
ای که تو بر بهـــار دل من شگــوفه ای
در ســینه ام همیشه دلم سوگــوار تست
محمل که باز ســویی غریبانه بسته ای
می خواســـتم زچشم ســـیاهی صدا زنم
بر روشـــــنی صبح که آید به سوی تو
می خواستم که سدی شوم در هجوم باد
تا گـــرد دلشکسته نخـــــیزد زکــوی تو
فــــریاد من چو شیون مرموز زنده گی
پیچـــــیده در سکوت دو چشم ســـیاه تو
تو مـــیروی و باز درین کـــوچۀ خـیال
همچـــــون گدای پیـــر نشینم به راه تو
در چــشم من نگاه تو آتـش فشانده است
مـــانند آفـــــتاب به چشــــمان صبحگاه
از گــــریه هــای داغ دلــــم بیخبر مرو
من نیستم برای تو یک عشــق نیمه راه
قوس 1355 شهرترینکوت