کلید لحظۀ دیدار
روح من افســـرد در رنج سکوت
اشک من خاموش از چشمم چکید
تا کـــه درد بی کسی در قلــب من
چون شب سـرد و سیه دامن کشید
کس ســـراغ من نمی گیــرد دریغ
تا بر افــــروزم چــــراغ خنده یی
کــــــو کلـــــید لحــــــظۀ دیدار تو
تا گـــــشایم قفـــل باغ خـــــنده یی
سالها شد کاینچنین در شهر عشق
بر رخـــم دروازه هــا را بسته اند
آن طرف در دامن صحـرای هیچ
خـــانه ام در سمت غمــها داده اند
هــر که این جا در طریق دوستی
گـــام زد ای وای با نیــــرنگ زد
هـــر که آمد با دو دست خشمگین
بر بلـــــورستان جــــانم سنگ زد
قوس 1354 دانشگاه کابل